?ماجراهای یک وهابی?
قسمت اول
✉️روزی یک وهابی یک کار اداری داشت……✉️
صبح زود لباس های خود را پوشید و از خانه خارج شد??????????…
با هزار امید که نامه ی? او امروز امضا می شود به سمت اداره راه فتاد.تا به اداره رسید
وارد اداره شد وبه منشی آنجا گفت:
?وهابی: لطفا اجازه دهید به اتاق مدیر وارد شوم تا جناب مدیر نامه ام را امضا کند
?منشی: مدیر به سفر رفته است و شما باید 5روز دیگر بیاید….
?وهابی: باشه 5روز دیگر می آیم
5روز بعد…?.
?وهابی:سلام گفتید 5روز دیگر جناب مدیر می آیند…
?منشی:بله ولی متاسفانه همین که ایشون از سفر برگشتند سفر دیگری برای ایشان پیش آمد و رفتند
?وهابی:خب لااقل این نامه را به دست جانشین ایشون برسونید از طرف جناب مدیر امضا کنن
?منشی : متاسفانه ایشون جانشین ندارن …وهرچه به ایشون گفتیم این اداره رو به حال خود وانگذار ایشون توجهی نکردند و جانشین تعیین نکردند
??وهابی: عجب مدیر مسخره ای….
?چطور اداره رو به حال خودش رها کرده
??انسانی که عقل داره یه جانشین میذاره خودش نباشه جانشینش باشه…
?اصلا مقصر اونیه که این مدیر رو گذاشته..
???من از شما شکایت میکنم بابت این مدیری که گذاشتید..
?منشی: جناب وهابی میشود از شما سوال کنم؟ چرا شما به مدیر ما گیر میدید ؟؟پیامبر شما هم جانشینی تعیین نکرد….اسلام که کمتر از اداره ی ما نیست؟ پ چرا میگید پیامبر جانشین تعیین نکرد…
وهابی:?????????????توهم رافضی مشرک هستی…همتون مشرک هستید
منشی:?
?با ماجرا های یک وهابی با ما همراه باشید
#ماجرا_های_یک_وهابی